جوجه کوچولوی نازم خیلی ازت عذر خواهی می کنم ولی مجبور بودیم اینکارو بکنیم چرا ؟ نمی دونم یه سری از حرفامو اینجا نمی تونم بهت بزنم شاید وقتی بزرگ شدی به خودت بگم دلمو فقط به این راضی کردم که برای سلامتی تو خوبه ازصبح اونروز هر چی به قیافه معصومت نگا می کردم اشکم سرازیر می شد می مردم از خیال اینکه بعد از ظهر قراره اذیت بشی غروبی من و تو بابارضا و باباجون و عمه آرزو و شقایق همه با هم رفتیم دکتر دقیقا روز 22 بهمن بود ساعت 8 شب . من که طاقت دیدن درد تو رو نداشتم توی اتاق نیومدم وقتی برگشتی خیلی آروم بودی ولی بازم گریه امونم نمی داد ..فکر می کردم بابات چه دلی داره که اومده توی اتاق وسط کار دیدم از اتاق بیرون اومد و حالش یه جورایی بود انگ...