مهرساممهرسام، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

مهرسام نفس مامان و بابا

مولتی ویتامین خوردنت تو حلقم !!

وای از دست تو جوجه آخه این چه وضعیه 2 قطره مولتی ویتامین میندازم توی دهنت وای از دست تو جوجه آخه این چه وضعیه 2 قطره مولتی ویتامین میندازم توی دهنت چند بار میحویش آخه بابا قورتش بده بره پی کارش . اینم مولتی ویتامین نیست که آی زرچوبه است فک کنم کل زندگیم و زرد کردی   دقیقا هر یه قطره رو اینجوری میخوری:   ...
23 ارديبهشت 1392

چه زود نشستی پسملی !

هنوز تازه واکسن دو ماهگیت خوب شده که علاقه عجیبی به نشستن پیدا کردی     هنوز تازه واکسن دو ماهگیت خوب شده که علاقه عجیبی به نشستن پیدا کردی مامان جون آخه نی نی 2ماهه مگه باید بشینه ؟؟؟؟ رفتم پیش دکی بهش گفتم که ایرادی نداشته باشه اصلا باورش نشد واسه همین جوابمو نداد نمیدونم درست و حسابی که عایا بد نیست واست ؟؟؟؟؟؟ ...
23 ارديبهشت 1392

بالاخره خودم بردمت حموم

از روزی که به دنیا اومدی نذاشتن من ببرمت حموم .میگن تو مثل ماهی سر میخوری از روزی که به دنیا اومدی نذاشتن من ببرمت حموم .میگن تو مثل ماهی سر میخوریولی من دوست داشتم خودم جوجمو بشمورم دادمت بابایی بغلت کرد تا من خیس نشم و بتونم زودی بیارمت بیرون و لباس تنت کنم جوجه کوچولو تو حمومو خیلی دوست داری به شرط اینکه صدای آب نباشه وگرنه جیغ میزنی   حموم ...
23 ارديبهشت 1392

اولین بهارت مبارک جوجه کوچولوی من

اولین بهار رو در اولین بهار زندگیت جشن می گیریم پسر کوچولوی من امسال عید برامون یه بوی تازه داره بوی گل بوی شکوفه بوی عشق بوی زندگی بوی مهرسام . فقط یه خورده نگرانم آخه باید بریم دو روز دیگه بهت واکسن بزنیم که مامانی اصلا طاقتشو نداره ...
23 ارديبهشت 1392

شومبول طلا

جوجه کوچولوی نازم خیلی ازت عذر خواهی می کنم ولی مجبور بودیم اینکارو بکنیم چرا ؟ نمی دونم یه سری از حرفامو اینجا نمی تونم بهت بزنم شاید وقتی بزرگ شدی به خودت بگم دلمو فقط به این راضی کردم که برای سلامتی تو خوبه ازصبح اونروز هر چی به قیافه معصومت نگا می کردم اشکم سرازیر می شد می مردم از خیال اینکه بعد از ظهر قراره اذیت بشی غروبی من و تو بابارضا و باباجون و عمه آرزو و شقایق همه با هم رفتیم دکتر دقیقا روز 22 بهمن بود ساعت 8 شب . من که طاقت دیدن درد تو رو نداشتم توی اتاق نیومدم وقتی برگشتی خیلی آروم بودی ولی بازم گریه امونم نمی داد ..فکر می کردم بابات چه دلی داره که اومده توی اتاق وسط کار دیدم از اتاق بیرون اومد و حالش یه جورایی بود انگ...
20 ارديبهشت 1392

بالاخره دوم بهمن رسد

وحشت و اضطراب منو می کشت من تا حالا پشت در اتاق عمل هم نرفته بودم چه برسه به بیهوشی و جراحی   بماند که به مامانت چه گذشت تا بی  هوش شد و خانوم دکتر کارشو شروع کرد : و ساعت یک و بیست و پنج دقیقه تو اومدی تو بغل مامان ...
18 ارديبهشت 1392